آنچه که در قرن نوزدهم گذشت چندگونگی فکری قرن مارا در جهان فلسفه ایجاد کرد. همان چندگونگی ای که برخی، آن را آشوب می دانند. همانقدر که برای برخی، بودن فلسفه معاصر تنها یک آشوب است و عملاً فلسفه نیست، برای برخی اندیشمندان، گنجینه ای ارزشمند از دسته بندی شدن پندار های انسان است. حقیقت این است که قرن بیستم با تمام تنوع خود در زمینه های مختلف، در سایه فلسفه کانت و هگل بسر می برد، هرچند از اواخر قرن نوزدهم به مذاهب هگلی و فلسفه کانت انتقادهایی به عمل آمد، اما ساختارهای کلاسیک فلسفه آلمانی، همانند اتم در جهان، در فلسفه های ما نقش اساسی دارد، ساختار روح انتقادیِ فلسفه قرن نوزدهم چندگاهی کمرنگ شده است اما سایه های ایدالیستی و رئالیستی آن بدون ایجاد هیچ محدودیتی برای سیر تفکر بشری دست نخورده باقی مانده اند.
انحطاط و ورشکستگی فلسفه معاصر چیزی است که، با تمام تلاش های مذبوحانه ای که برای بقای خود به عمل می آورد قابل تأمل است. انحطاط فلسفه معاصر از نیمه قرن گذشته به این سو امری کاملاً اجتناب ناپذیر بود. فقدان هر نوع وحدت در الگوها و مسائل و روش ها به وضوح به چشم می خورد. این ورشکستگی در فلسفه نسل ما به گونه ایست که برخی فلاسفه گفته اند آنها: اینک ما در اروپا کنگره ها و مجامع فلسفی، فلاسفه متعددی داریم که به ندرت در آن ها مایه ای از فلسفه وجود دارد. فلسفه امروز فاقد هر نوع نظم و وحدت معنوی است. وحدتی که بدان وسیله بتواند برای هر نوع تکامل خلاق جامعه سودمند افتد.
از طرفی پر واضح است که فلسفه معاصر به سبب ارتباط نزدیکش با اشخاص و چهره هایی که گاهی آن را می سازند و گاهی به چالش می کشند نمی تواند وحدت بخشیده شود، و الگوها، اگر برای تمام بشر واحد و یکسان باشند، هیچ رشد و شکوفایی در زمینه پندار آدمی رخ نخواهد داد. اگر این وحدت ایجاد شود، بشریت به سیر دگماتیک قرون وسطا سوق پیدا می کند.
به راستی باید همانند هوسرل[1] از جنبش های متنوع فلسفی پرسید: آیا ما امروز عیناً در همان وضعیتی که دکارت در آن زندگی می کرد به سر می بریم؟ آیا هنگام آن فرا نرسیده است تا تمام قدرت فرهنگ فلسفی خویش را با تمام پیچیدگی و اغتشاشش به یک انقلاب دکارتی[2] نوین تسلیم کنیم؟[3]
به عقیده من خارج از مباحث بالا، گله هوسرل از جریان فلسفی قرن بیستم گله ای بجاست.
مدت طولانی ای است که عصر حاضر به ایجاد نظام های فلسفی تازه تمایلی ندارد، که این بی میلی از زمان شبیخون گالیله و نیوتون به قلمرو فلسفه قدیم آغاز شده است و بخاطر همین بی میلی فلاسفه در ایجاد نظام های جدید، سازمان حکمی عصر به تجزیه کشیده شده است. فلسفه که ارسطو وار، براساس تحلیلی عمیق به تعقل در نظام کلی گیتی می پرداخت و خود یکی از مسائل اساسی معرفت و به عبارت دیگر، نفس معرفت شمرده می شد، اینک در گیر ودار نتایج علمی دستگاههای اندازه گیریِ دانش های علوم تجربی و گیتی شناسی از رونق گذشته افتاده است. آنچه شکوفایی صنعتی با افزایش اقتدار سیاسی و گسترش نفوذ اقتصادی از اوایل قرن نوزدهم به بشریت ارمغان داد، نه تنها در تاریخ بشری بی سابقه و شگفت آور بود بلکه پنجره ی تازه ای بروی هدفها و ارزش های پندار انسان، که در پی دانش کلی و جامعی بود، گشود.
اکنون که تکنولوژی به بلوغ رسیده است و در گوشه و کنار جهان دستگاههای بزرگ علمی به کار پژوهش چه بودی جهان و ساختارهای طبیعی پدیده های مختلف پرداخته اند می توان اعتراف کرد؛ به فاصله کمی از تاریخ هستیِ انسان، تکنولوژی مسائل شگفت آوری را حل کرده است و موجب شده است عصر ما به یکی از شکوفاترین ادوار تاریخ بشری تبدیل شود. اگر چه نتایج به دست آمده از مطالعاتی که در علوم انجام گرفت موجب شد تا ایدئولوژی های افراد به شدت تغییر کنند، اما آنچه دست نخورده و بکر باقی مانده است، برخی مفاهیم اساسی فلسفه است. اندیشمندان فراموش نمی کنند که در فلسفه مسائلی هست که فضای فکری کنونی، در جهانی به این شکوفایی هم نتوانسته آنها را روشن کند! در جهان فلسفی اواخر قرن هجدهم بین اجزاء ذاتی، و روش متعارف فلسفه و البته گفتارهایی[4] که بعداً اضافه شد و روش های فلسفی ای که از علوم مختلف گرفته شده بود، هیچگونه طبقه بندی و دسته بندی ای نشده بود. تعریف ها از مفاهیم مختلف، کلی و بی اساس بودند، عدم تشخیص حدود مسائل اساسی که در حیطه مطالعه فلسفه بود و طراحی مسائلی که حتی از حد روش و موضوع خاص خود فلسفه نیز فراتر بود باعث بوجود آمدن بحرانی شد که فلسفه را به بی حرمتی عظیمی کشاند، و مفهوم فلسفه را تا اواخر قرن نوزدهم در ابهام و دور از هر نوع صراحت باقی گذاشت. گویا فلسفه در یک شوک عظیم به سر می بُرد.
آغاز قرن بیستم مانند آغاز دوران جدیدی برای رقم خوردن سرنوشت و تاریخ فلسفه است، زیرا در این دوره است که از میان توانمندی های تکنولوژی فریادهائی چون ندای هوسرل از سوربون برمی خیزد و تمام اروپا را طی می کند و یک بار دیگر تمام دانش ها و اصول استدلالی و پندار علمی و مبانی عقلی اندیشه را در پرانتز شک می گذارد.
امتیاز نسل ما به دیگر نسل های گذشته، همین فریادهای شکاکانه است که در قرن ما به فراوانی از انسان به گوش می رسد و حرف آخری را برای فلسفه نگه نمی دارد. قرن بیستم شاهد گسترش و فراگیری وصف ناپذیر علم است. فیزیک و به خصوص اختر- فیزیک، علوم جدید بشری را مانند انقلاب جدیدی شکل و ساختمان می دهند. فرضیه نسبیت آلبرت انیشتین که مفسر یک دنیای چهار بعدی است، نظریه ی بی ثباتی و عدم قطعیت هاینزنبرگ[5] و شرودینگر[6] که مدافع احتمالات و حوادث نامسلم در برابر موازین مطلق است، فرضیه کوانتوم که توسط ماکس پلانک[7] در 1901 طرح شد و ... مبانی تغییراتی بزرگ در اعتقادها و ایدئولوژی نسل ما است. بمب اتمی توجه قرن ما را به اهمیت فیزیک هسته ای معطوف داشت و نیروی اتمی به نشانه توانایی بی انتهای بشر، برای سازندگی یا ویرانی مورد مطالعه قرار گرفت. جهان و همه ی آن موازین مطلق قرن نوزدهم به شدت تغیر یافتند وماده بعنوان حرکتی دینامیک مورد توجه واقع شد که می تواند به وجود بیاید و از بین برود!
تغییراتی مشابه آنچه در فیزیک به وجود آمد در روانشناسی نیز ایجاد شد و دو پندار بزرگ در پی روشن سازی روان انسان برآمدند. یکی از آن دو که زیر کنترل فکری پاولف[8]، فیزیولوژیست روسی ایجاد شد، مطالعه ی روان شناسی را بر اصول روشمندی اعضای بدن بنیاد نهاد و دیگری که وسعت همه جانبه یافت و تمام جهات فکری حیات انسان را به مطالعه گرفت نظر زیگموند فروید[9] بود. مسائلی که در چار چوب جهان هنر می گذشت از اثرپذیری این تحول و تکامل دور نماند. تنوع جنبشها و نظام های هنری نوینی که مخالف کلاسیسیسم[10] و سنت های جامد آن بودند، مثل کوبیسم سورئالیسم، و فرضیات اسشونبرگ، همه تعریف کننده مفاهیم جدیدی بودند که تاریخ زمین چون ارمغان جدیدی از قرن ما دریافت می کرد. آلفردنورث وایتهد[11] یکبار در باره اثری که تکنولوژی در رشد فرهنگ و فکر دارد چنین گفت: ماشین بخار، ماشین های سوختی و ماشین های افزار دست در کارگاهها، عاملی مهمتر از همه باورها و نظریات سیاسی و فلسفی از آغاز جهان تاکنون برای شکل دادن و تنظیم زندگی انسانی بوده اند.
البته این پندار بزرگ انگارانه است ولی دلایل موجود در نسل ما گواه صحت این نظریه است. دلایل بسیاری وجود دارند که ثابت می کنند تکامل ابزار مانند فرآیند شکوفاییِ بی رحم و البته موفقی است، که زندگی و حیات کنونی ما را اشغال کرده است. فلسفه ی معاصر از آن زمان که جهان صنعتی جدید شکل گرفته است، جریانی نوسانی بین انسانی شدن و علمی بودن داشته است و حتی آنجا نیز که فلسفه کوشیده است تا خود را با اصول منطق ریاضی یا مبانی استدلالی فیزیک نزدیک کند، باز تمایل آن به ذهن و انسان بسیار بیشتر احساس شده است. از این رو تمام پندار دستور[12] ی معاصر، چه در آنجا که فیزیک به صورت قالب خاص نظام های فلسفی تجسم می یابد و چه در آنجا که مبحث وجود زیر تاثیر فکری کییرکه گارد[13] و ژان پل سارتر[14] ، پندار اصالت ماده مارکس و نسیبت انیشتین مورد بررسی قرار می گیرد، او از این نوسان نایستاده است.
فلسفه امروز بر آنست تا دو الگوی اساسی فکری را مانند رهبری برای خود و روش دستوری گفتار خود ترکیب کند. نخستین الگو را فلسفه از هگل به ارث برده است. هگل معتقد بود که، از زمان ارسطو به این طرف هیچ فیلسوفی تلاش نکرده است تا بنای منظمی از فلسفه، آن چنان که کامل باشد، پی ریزی کند. هگل اما این حرف را برای از بین بردن فلسفه قبل از خود یا خراب و آلوده نشان دادن آن نزده است، بلکه تلاش کرده است تا قوانین ذهنی و فکری خودش را با آنها ترکیب کند. او کوشید تا چنین ساختمان اساسی را ضمن استمرار منطقی دادن به آنچه که ظاهراً مطابقت تاریخی دارد، با نشان دادن اینکه اصل متمایز چنین ترکیبی، نتیجه و غایت و صورت تکمیلی تمامی فرضیات فیلسوفان قبل از اوست، استوار سازد. این نظریه زمینه ای است که در حال حاضر فلسفه اروپا در آن نقش می گیرد و الهام بخش آیین مارکس نیز بوده است.
دومین الگو متعلق به هوسرل است که می گوید: قبل از هرچیز کسی که می کوشد تا صمیمانه ردای فلسفه و اندیشه فلسفی را به دوش کشد، باید یکبار در زندگی خود، به خود بازگردد و بکوشد تا تمام سنت های علمی موجود را به دور بیندازد و آن را دوباره بنا کند. فلسفه عبارت است از بررسی فردی شخص. در واقع عملاً از فیلسوف می خواهد شک دکارتی را شیوه فلسفی خود قرار دهد. در قرن حاضر چهره های درخشانی در زمین کوشیده اند تا شایستگی گرفتن این پوستین مطلوب را کسب کنند، لذا هرچه روزها و قرن ها بیشتر سپری شده است طراوت و تازگی فلسفه بیشتر شده است. برخی فیلسوفان، کمی جرأت کرده و گفته اند که واکنش شدید فلسفی دربرابر تکنوکراتیسم نوعی میل شرقی است. فلسفه می کوشد تا ترکیبی از گذشته و حال باشد و امیدی که هوسرل برای فلسفه داشت، مبنی بر اینکه تمام نیروهای پراکنده فلسفه به انقلابی از نوع انقلاب دکارتی تسلیم شود، با خود او آغاز گردید و این خود روشنایی امیدبخشی برای فلسفه به جهت تبیین این دو الگو بود.
فلسفه از دیدگاه من، جریانی است که به نحوی می بایست با معیارهای بهتری از شناخت تجهیز شود، زیرا اعتقاد دارم فلسفه ای که بیش از هر چیزی انسانی و شناخت گرا باشد، چیزیست که عصر ما به دنبالش است.
[1] هوسرل در ۸ آوریل ۱۸۵۹ در پروسنیتس در موراویا که جزء اتریش بود و اکنون در جمهوری چک قرار دارد متولد شد. او در دانشگاههای گوتینگن و فرایبورگ در سمت استاد فلسفه تدریس میکرد. هوسرل سعی داشت مانند راسل برای فلسفه یک مبنای ریاضی پیدا کند. برای این منظور وی از منطق فرانتس برانتانو کمک گرفت.هوسرل پدیدارشناسی را ورای ایدهآلیسم و واقع گرایی معرفی میکند و برای اثبات عدم کفایت علم در کشف باطن اشیاء شیوهٔ لاادریون را پیش میگیرد. او شیفته افلاطون، اشراقگرایی، جوهرگرایی و روحگرایی است. هوسرل در سال ۱۸۷۸ به برلین رفت و در سخنرانیهای کارل وایراشتراس و لئوپولد کرونکر شرکت نمود. در سال ۱۸۸۲ رساله دکتری خود را در ریاضیات محض تحت عنوان مقدمهای بر نظریه محاسبه متغیرها زیر نظر لئوپولد کرونکر به پایان رساند. در طول سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۸۸۶ در وین در کلاسهای درس فرانتس برنتانو شرکت کرد. وی در سال ۱۸۸۶ در هاله اقامت گزید و در درسهای روانشناسی کارل اشتومپف شرکت کرد. در سال ۱۸۹۱ نخستین کتاب خود به نام فلسفه حساب: پژوهشهای روانشناختی و منطقی را که به برنتانو تقدیم کرده بود به چاپ رساند. در طول سالهای ۱۸۹۰ تا ۱۹۰۰ با گوتلوب فرگه آشنا شد که انتقادات او از دیدگاههای هوسرل در فلسفه حساب در تغییر توجه هوسرل، منجر به چاپ پژوهشهای منطقی در سال ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۱ گردید. نگاه کنید.
[2] رنه دکارت، فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان بزرگ عصر رنسانس در روز ۳۱ مارس ۱۵۹۶ میلادی در شهرک لاهه از ایالت تورن فرانسه زاده شد. مادرش در سیزده ماهگی وی درگذشت، و پدرش قاضی و مستشار پارلمان انگلستان بود. دکارت در سال ۱۶۰۶ میلادی، هنگامی که پسر ده سالهای بود، وارد مدرسه لافلش شد. این مدرسه را فرقهای از مسیحیان به نام ژزویتها یا یسوعیان تأسیس کرده بودند و در آن علوم جدید را همراه با تعالیم مسیحیت تدریس میکردند. دکارت طی هشت سال تحصیل در این مدرسه، ادبیات، منطق، اخلاق، ریاضیات و مابعدالطبیعه را فرا گرفت. در سال ۱۶۱۱ میلادی، دکارت در یک جلسه سخنرانی تحت عنوان اکتشاف چند سیاره سرگردان در اطراف مشتری، از اکتشافات گالیله اطلاع حاصل کرد. این سخنرانی در روح او تأثیر فراوان گذاشت. پس از اتمام دوره و خروج از لافلش، مدتی به تحصیل علم حقوق و پزشکی مشغول گردید، اما در نهایت تصمیم گرفت به جهانگردی پرداخته و آنگونه دانشی را که برای زندگی سودمند باشد فرا بگیرد. به همین منظور مدتی به خدمت ارتش هلند درآمد چرا که فرماندهی آن را شاهزادهای به نام موریس بر عهده داشت که در فنون جنگ و نیز فلسفه و علوم مهارتی به سزا داشت و بسیاری از اشراف فرانسه دوست داشتند تحت فرمان او فنون رزمی را فرا بگیرند. دکارت در مدتی که در قشون ارتش هلند بود به علم مورد علاقه خود یعنی ریاضیات میپرداخت. در بهار سال ۱۶۱۹ میلادی از هلند به دانمارک و آلمان رفت، و به خدمت سرداری به نام ماکسیمیلیان درآمد. اما زمستان فرا رسید و در دهکده نوبرگ در حوالی رود دانوب، بی دغدغه خاطر و با فراغت تمام به تحقیق در ریاضیات پرداخت و براهین تازهای کشف کرد که بسیار مهم و بدیع بود و در پیشرفت ریاضیات تأثیر به سزایی گذاشت. پس از مدتی، دکارت به فکر یکیساختن همه علوم افتاد. در شب دهم نوامبر ۱۶۱۹ وی سه رؤیای امیدبخش دید و آنها را چنین تعبیر کرد که «روح حقیقت او را برگزیده و از او خواسته تا همه دانشها را به صورت علم واحدی درآورد». این رویاها به قدری او را مشعوف ساخت، که نذر کرد تا مقبره حضرت مریم را در ایتالیا زیارت نماید. وی چهار سال بعد به نذر خود وفا کرد. از ۱۶۱۹ به بعد، چندسالی در اروپا به سیاحت پرداخت و چندسالی هم در پاریس اقامت کرد. اما زندگی در آنجا را که مزاحم فراغت خاطر خود میدید، نپسندید و در سال ۱۶۲۸ میلادی بار دیگر به هلند بازگشت و در آن دیار تا سال ۱۶۴۹ میلادی مجرد، تنها، و دور از هرگونه غوغای سیاسی و اجتماعی، تمام اوقات خود را صرف پژوهشهای علمی و فلسفی نمود. تحقیقات وی بیشتر تجربه و تفکر شخصی بود و کمتر از کتاب استفاده میکرد. در سپتامبر ۱۶۴۹ به دعوت کریستین- ملکه سوئد- برای تعلیم فلسفه به دربار وی در استکهلم رفت. اما زمستان سرد این کشور اسکاندیناوی از یکسو و ضرورت سحرخیزی در ساعت پنج بامداد برای تعلیم ملکه از سوی دیگر، دکارت را که به این نوع آب و هوا و سحرخیزی عادت نداشت، به بیماری ذاتالریه مبتلا ساخت و بر اثر همان بیماری چندی بعد درگذشت.
[3] برگرفته از سخنرانی در دانشگاه سوربون فرانسه در سال 1929
[4] به جای واژه سنگین مقولات که عموماً فیلسوفان استفاده می کنند.
[5] ورنر کارل هایزندبرگ زاده ۱۹۰۱ فیزیکدان آلمانی و برنده جایزه نوبل فیزیک و یکی از بنیانگذاران فیزیک کوانتومی. وی در سال ۱۹۰۱، در وورتسبورگ و در یک خانواده دانشمند متولد شد.تحصیلات خود در فیزیک را زیر نظر آرنولد زومرفلد به پایان رسانید. در سال ۱۹۲۴ دستیار ماکس بورن در گوتینگن بود و بعد در کپنهاگ با نیلز بوهر همکاری میکرد. او در سال ۱۹۷۶ در مونیخ درگذشت. مهمترین کشف هایزنبرگ نامعادله مشهور عدم قطعیت است. این نامعادله میگوید که در مکانیک کوانتومی، قطعیت اندازهگیری تکانه و مکان با هم رابطه معکوس دارند. اصل عدم قطعیت هایزنبرگ به طور ریاضی به این شکل نوشته میشود:
∆x.∆p≥h4π=ħ2
[6] روین رودولف یورف آلکزاندر شرودینگر زاده ۱۸۸۷ فیزیکدان اتریشی و تنها پسر رودولف شرودینگر بود. او از جمله کسانی بود که در تئوری موج مشارکت داشت. او درسال ۱۹۰۶ وارد دانشگاه وین شد و در سال ۱۹۱۰ دکترایش را گرفت و پس از آن در جنگ جهانی اول حضور یافت. در سال ۱۹۲۰ نظریهای موسوم به مکانیک کوانتومی پای به عرصه نهاد و بهوسیله اروین شرودینگر به مفیدترین شکلش به شیمیدانان عرضه شد. در سال ۱۹۲۱ به دانشگاه زوریخ رفت و در سال ۱۹۲۶ او اساسیترین معادله غیر نسبیتی در مکانیک کوانتومی که برای توصیف تحول حالت یک ذره است با نام معادله شرودینگر به ثبت رساند و با کمک از اصل عدم قطعیت هایزنبرگ مدل جدید اتمی را به نام ابر الکترونی ارائه داد. او در سال ۱۹۳۳ به همراه پل دیراک فیزیکدان انگلیسی به دلیل ایده مکانیک موج برنده جایزه نوبل در فیزیک شد. در سال ۱۹۳۵ به همراه آلبرت انیشتین نظریه گربه شرودینگر را ارائه داد. در سال ۱۹۳۶ او به سمت رییس دانشگاه گراتس اتریش درآمد. در سال ۱۹۳۸ به دلیل ورود نازیها به اتریش او اتریش را ترک کرد و در سال ۱۹۶۱ و پس از بازگشت به وین درگذشت.
[7] او در سال ۱۸۵۸ در کیل آلمان زاده شد. او در سال ۱۸۸۰ با سمت دانشیاری به هیات علمی دانشگاه مونیخ پیوست و ۵ سال پس از آن به مقام استادی دانشگاه کیل رسید. استخدام به عنوان استاد غیررسمی در دانشگاه کیل پلانک، او را از لحاظ علمی مستقلتر ساخت. گوستاو کیرشهف استاد راهنمای قدیمی پلانک در سال ۱۸۸۹ درگذشت و کرسی استادی او در دانشگاه برلین خالی ماند، پلانک به جای کیرشهف به عنوان استاد یار و مدیر مؤسسه فیزیک نظری منصوب شد. روزی پلانک فراموش میکند در چه کلاسی از دانشگاه برلین درس دارد، جلوی اتاق دفتر بخش ایستاده و از کارمندی نشانی محل برگزاری درس آن روز پروفسور پلانک را جویا میشود کارمند در جواب میگوید: «آنجا مرو مرد جوان، تو بسیار جوانتر از آن هستی که بتوانی درس پلانک، استاد فرهیخته ما را بفهمی.» پلانک در پی استقرار در کرسی استادی، خویش توجه خود را معطوف پدیده تابش جسم سیاه، مشکل روز فیزیک کلاسیک کرد که آن را نخستین بار کیرشهف به میان آورده بود. پلانک در سال ۱۹۰۰ به این نتیجه رسید که برای توضیح پدیده تابش جسم سیاه باید ایده کاملاٌ جدیدی را پیش کشید. وی این فکر را که انرژی نیز مانند ماده از آحاد یا بستههای کوچکی درست شده است، در میان نهاد. آن بسته را کوانتوم نامید که کلمهای برگرفته از زبان لاتین به معنی چقدر و جمع آن کوانتا بود، این فکر که با اصول و قوانین آن زمان مطابقت نداشت، بالطبع مخالفانی بوجود آورد. ولی این مخالفتها بیش از ۵ سال طول نکشید، زیرا تئوری انیشتین که متکی به تئوری کوانتا بود، بیان شد و ارزش واقعی و حقیقی تئوری پلانک را معلوم نمود. بعد از آن پلانک و انیشتین با یکدیگر مکاتباتی آغاز کردند که تا پایان عمر پلانک ادامه یافت و سبب همکاریهای مهمی بین آنها در زمینه خواص نور نیز شد. سهمی که پلانک در پیشبرد علم ادا کرد، او را به یکی از برترین دانشمندان تبدیل کرد. او مورد احترام همکاران خود در همه حوزههای علمی و از همه ملیتهای جهان بود. تاریخ او را به پاس دو کشف عمدهاش به یاد خواهد داشت: کشف نظریه کوانتومی و کشف آلبرت اینشتین. انیشتین در سال ۱۹۴۸ در ستایشنامهای که عنوان آن در رثاء ماکس پلانک بود چنین نوشت: انسانهای زیادی عمر خود را وقف علم میکنند اما آنها همه به خاطر خود علم آن کار را نمیکنند. عدهای برای آن به معبد علم میآیند که علم به آنها فرصت بروز استعدادهای ویژهشان را میدهد. برای این گروه علم گونهای ورزش است که آنها از تمرین در آن به وجد میآیند، مانند آن ورزشکاری که از تمرین دادن به ماهیچههای قوی خود شاد میشود. گروه دیگری از انسانها به معبد علم برای عرضه توده مغز خود میآیند به آن امید که از آن کار بازده مفیدی بیاندوزند. این عده تنها از آن رو سر از کار علمی در میآورند که شرایط گزینش حرفه انتخابی را به حسب اتفاق پیش روی آنها نهاده است. اگر شرایط حاکم بر آن گزینش به گونه دیگری بود، آنها ممکن بود سیاستمدار یا مدیر تجاری بشوند. چنانچه پیش آید که خدا فرشتهای از فرشتگان خود را برای بیرون راندن گروههایی که نام بردیم از معبد به پایین بفرستد، بیم آن دارم که معبد از بن خالی شود. با این حال هنوز شمار اندکی از عابدان در آن باقی خواهند ماند برخی از زمانهای گذشته و برخی از عصر خود ما. پلانک ما جای در گروه اخیر دارد و از این روست که ما همه او را دوست داریم. پلانک در روز ۴ اکتبر ۱۹۴۷ در ۸۹ سالگی در پی یک حمله قلبی درگذشت.
[8] ایوان پاولف در شهر ریازان در کشور روسیه به دنیا آمد. پدرش کشیش جوان و فقیری بود که با باغبانی روزگار میگذراند و علاقه زیادی به کتاب و مطالعه داشت. ایوان نوشتن را در ۵ سالگی آموخت. در ۱۱ سالگی به مدرسه کلیسای ریازان رفت، اما آنجا را رها کرد و در دانشگاه سن پترزبورگ به تحصیل علوم طبیعی پرداخت و در سال ۱۸۹۸ درجه دکتری دریافت کرد. گرایش او به علوم طبیعی ناشی از اندیشههای روشنفکران انقلابی روس به ویژه پیسارف بود و کتاب «انعکاسهای مغز» اثر آی. ام. سچنوف بنیانگذار فیزیولوژی روسیه که در آموزشگاه مذهبی خوانده بود به آشنایی او با پیشرفتهای علمی آن زمان کمک زیادی کرد. پاولف در دانشگاه اساتید برجستهای داشت: مندلیف در شیمی معدنی، باتلروف در شیمی آلی و به ویژه آی. اف. تیسون در فیزیولوژی که کمک زیادی در تبدیل پاولف به بزرگترین دانشمند آزمایشگر زمان خود کرد. او در دانشگاه سن پترزبورگ فیزیولوژی حیوانی را به عنوان رشته اصلی و شیمی را رشته فرعی خود انتخاب کرد و نخستین تحقیق خود را در باره فیزیولوژی اعصاب لوزالمعده به انجام رساند. پاولف در ۱۸۷۵ مدرک لیسانس خود را دریافت کرد. اما پیداکردن کار در رژیم تملق سالار تزاری برای او بسیار دشوار بود. تا اینکه در ۱۸۷۹ اس. پی. بوتکین از او برای کار در آزمایشگاه کلینیکش دعوت کرد. پاولف توانست ۱۱ سال در آن آزمایشگاه به طور مستقل به تحقیقات علمی خود بپردازد. او پس از انقلاب اکتبر در روسیه بسیار مورد احترام قرار گرفت و به کارهای علمی خود میپرداخت. در بستر مرگ، در حالیکه کاملاً هوش و حواسش بجا بود از یکی از شاگردانش خواست که در کنار او بنشیند و شرح احساسات و حالات خود را که تا لحظه مرگ به او میگوید، یادداشت کند. اتاق کار و آزمایشگاه او همچنان به صورت موزه نگاهداری میشود. وی یک خداناباور بود.
[9] او زاده شهر پریبورگ در جمهوری چک کنونی و امپراتوری اتریش پیشین است. خانواده وی از یهودیان اشکنازی بودند. پدرش پارچهفروش بود که سه سال بعد از تولد زیگموند به دلیل مشکلات مالی همراه با خانواده خود به لایپزیک رفت و پس از مدتی به وین مهاجرت کرد. فروید به یکی از بهترین دبیرستانهای وین رفت و آنجا را با درجه ممتاز به پایان رساند. نخست میخواست حقوق بخواند اما بعد در سال ۱۸۷۳ به دانشکده پزشکی دانشگاه وین رفت و در سال ۱۸۷۵ برای بورس تحصیلی در رشته جانورشناسی به تریست ایتالیا رفت. در ۱۸۸۲ مدرک پزشکی خود را گرفت و در همان زمان با مارتا برنز ازدواج کرد و در بیمارستان عمومی وین مشغول به کار شد. در ۱۸۸۵ برای تحقیقات عصبشناسی وارد پاریس شد و در بیمارستان سالپتریه با ژان مارتن شارکو که بزرگترین روانپزشک زمان به شمار میرفت آشنا شد. شارکو بر کاربرد هیپنوتیزم در درمان هیستری کار میکرد. سپس به وین بازگشت و مطبی باز کرد و به درمان بیماران روانی با استفاده از هیپنوتیزم پرداخت. در ۱۸۹۶ پس از تحقیقاتی چند با ژوزف برویر به بررسی و تحقیق و درمان بیماران به روشی که خود روانکاوی مینامید پرداخت. فروید بعدها تصمیم گرفت به جای هیپنوتیزم، تداعی آزاد و تحلیل رویاها را برای تشخیص و درمان بیماران روانی به کار گیرد. او بیماران را ترغیب میکرد که در باره بیماری خود و خاطرات زندگی خود سخن گویند. بسیاری از آنان با سخن گفتن و یادآوری خاطرات تلخ گذشته، به ویژه دوران کودکی، بهتر میشدند. یکی از بیماران او نام «سخندرمانی» را بر این شیوه گذاشت. در ۱۹۰۱ انجمن بینالمللی روانکاوی و در ۱۹۰۲ جامعه روانشناسی چهارشنبه را که هر چهارشنبه در خانه او جلسه از برگزار میشد تاسیس کرد. در ۱۹۰۹ همراه با کارل یونگ و ساندور فرنزی به دعوت دانشگاه کلارک ماساچوست به آمریکا رفت. در ۱۹۲۳ برای برداشتن غده سرطانی در سق دهانش مجبور به عمل جراحی میشود که طی آن بخش عمدهای از سمت راست سق دهانش برداشته میشود. وقتی که دانشگاه عبری اورشلیم در ۱۹۲۵ برپا شد نام وی به همراه آلبرت انیشتین، مارتین بوبر و حاییم وایزمن در میان اعضای اولین هیئت مدیره آن دانشگاه بود. با الحاق اتریش به آلمان در ۱۹۳۸ و بالا گرفتن یهودیستیزی در وین، فروید تصمیم به مهاجرت گرفت و با کمک ویلیام بالیت دیپلمات آمریکایی و پرنسس بناپارت روانکاو فرانسوی در ۱۹۳۸ وین را همراه با خانوادهاش به قصد پاریس ترک میکند و پس از مدتی از آنجا به لندن میرود و در همپستد سکنی میگزیند. در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹ پس از دو روز اغما که حاصل تزریق مرفین بود در ساعت سه نیمه شب میمیرد. تزریق مورفین بنابر قراردادی بین فروید و پزشکش بودهاست که هرگاه درد بر او غلبه کرد پزشک با تزریق مورفین جان او را بگیرد. لوسین فروید نقاش بریتانیایی نوه زیگموند فروید است.
[10] سنت گرایی
[11] آلفرد نوث وایتهد - تولد ۱۵فوریه ۱۸۶۱-درگذشت ۳۰دسامبر ۱۹۷۴- یک ریاضیدان انگلیسی بود که در فلسفه وارد شد. او کتابهایی را در زمینه جبر، منطق، مبانی ریاضی، فلسفه علم، فیزیک، متافیزیک و آموزش نوشت. وایتهد استاد راهنمای پایان نامه دکتری برتراند راسل و ویلیام وان اورمن کویین بود. وی به کمک برتراند راسل کتاب اصول ریاضی را نگاشت.
[12] برابر تازی: تفکرات حکمی
[13] کییرکه گارد در ۵ مه، ۱۸۱۳ در کپنهاگن متولد شد. پدر وی یک بازرگان ثروتمند و لوتری با ایمانی بود که، پارسایی اندوهناک و تصویر واضح او عمیقاً کییرکه گارد را تحت تاثیر خود قرار داد.او یزدانشناسی و فلسفه را در دانشگاه کپنهاگن آموخت، و تا مدتی پیرو فلسفه هگل بود تا زمانی که فلسفه هگل را ساحلی امن برای فرد و جایگاه فرد ندانست. او به شدت معتقد بود که هگل کاخ (نظام فلسفی) محکمی را بنا کردهاست که خودش در آن جایی ندارد و علیه آن عکس العمل نشان داد. زمانیکه که در دانشگاه بود، از انجام تکالیف دینی لوتری دست کشید و برای مدتی یک زندگی اجتماعی افراطی را برگزید، و تبدیل به یک شخصیت آشنا در جامعه نمایشی و قهوه خانهای کوپنهاگن شد. اگرچه، بعد از مرگ پدرش در سال ۱۸۳۸ تصمیم گرفت تا مطالعات یزدانشناسیاش را از سر بگیرد. در سال ۱۸۴۰ با دختری هفده ساله به نام رگینه اولسن پیمان نامزدی بست، اما نسبت به سازگاری ازدواج با تفکرش بدگمان شد، و همین امر طبیعت وی را پیچیدهتر کرد و حس رشد کردن را در یک حرفه فلسفی برای او مهیا کرد. وی ناگهان پیمان نامزدیاش را در سال ۱۸۴۱ از هم گسست، و در کتابهایش به علت این امر اشاره کردهاست. در همان زمان، او فهمید که دیگر نمیخواهد که یک کشیش لوتری بشود. ارثیه پدریاش به او این اجازه را داد که کاملا خودش را وقف نوشتن کند، و در چهارده سال از باقیمانده زندگیاش بیش از بیست اثر را ایجاد کند.
[14] سارتر روز ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ به دنیا آمد. پدرش ژان باپتیست سارتر (۱۸۴۷-۱۹۰۶) افسر نیروی دریایی فرانسه بود و مادرش آنه ماری (۱۸۸۲-۱۹۶۹) دخترعموی دکتر آلبرت شوایتزر معروف، برندهٔ جایزه صلح نوبل است. پانزده ماهه بود که پدرش به علت تب زرد از دنیا رفت. پس از آن مادرش به نزد والدینش بازگشت. پدربزرگش چارلز شوایتزر یکی از عموهای آلبرت شوایتزر در مدرسه به آموزش زبان آلمانی اشتغال داشت. ژان در خانه زیر نظر او و چند معلم خصوصی دیگر تربیت شد و در خردسالی خواندن و نوشتن (فرانسه و آلمانی) را فراگرفت. در کودکی چشم راستش دچار آب مروارید شد، به تدریج انحراف به خارج پیدا کرد و قدرت بیناییش را از دست داد. تا ده سالگی بیشتر خانه نشین بود ارتباط بسیار کمی با مردم داشت. همانگونه که خود در کتاب "کلمات" دوران کودکیش را بیان میکند، کودکی تيزهوش اما گوشه گير بود و سالهای کودکی را بيش از هرجا ميان انبوه کتابها به خواندن آثار مهم ادبی و تاريخی گذرانده است. پس از آن به مدرسه لیس هنری هشتم رفت. دوازده سال بود که مادرش دوباره ازدواج کرد و با همسر جدیدش که یکی از دوستان قدیمی پدر ژان بود به شهر «لا روشل» نقل مکان نمود. این اقدام موجب نفرت سارتر از مادرش شد. تا ۱۵ سالگی برای تحصیل به مدرسه یی در لا روشل رفت اما تحمل شرایط مدرسه و رفتارهای خشونت آمیز دانش آموزان دیگر برای او بسیار دشوار بود. ژان در سال ۱۹۲۰ به یک مدرسه شبانه روزی در پاریس فرستاده شد. در آنجا با یکی از همکلاسیهایش به نام «ٔپل نیزان» آشنا شد که این آشنایی به یک رفاقت درازمدت انجامید. نیزان در معرفی ادبیات معاصر به سارتر نقش بسزایی داشت. در سال ۱۹۲۲ موفق به گرفتن دیپلم شد، پس از آن تصمیم گرفت به همراه «نیزان» در «دانشسرای عالی پاریس» در رشتهٔ آموزگاری ادامه تحصیل دهد. ۱۹۲۴ در امتحان ورودی از ۳۵ نفر قبول شده نهایی، رتبه هفتم را به دست میآورد. به همراه نیزان دست به انتشار مجلهای در دانشسرا میزند. چهار سال بعد در امتحانات نهایی رشته فلسفه مردود میشود. دلیل رد شدن نیز عقیده سارتر در مورد فلسفه بود. او عقیده داشت «فلسفه فهمیدنی است، نه حفظ کردنی». سال بعد (۱۹۲۹) در امتحانات نهایی جایگاه نخست نصیب سارتر میشود و «سیمون دوبووار» و «ژان هیپولیت» و «پل نیزان» مقامهای بعدی را کسب میکنند. سیمون دوبووار، فیلسوف، نویسنده و فمینیست فرانسوی همراه و همدم مادامالعمر او بود. آشنایی این دو به سال ۱۹۲۹ و زمان آمادگی دوبووار برای امتحانات فلسفه در سوربن بازمی گردد. سیمون دوبووار دختر ناز پروردهای که تحت سلطه قرار دادهای مذهب کاتولیک بود بعد از آشنایی با سارتر شدیداً و عمیقاً به او دلبسته میشود و تا آخر عمر با او همراه میماند هر چند که این رابطه در سالهای پایانی عمر سارتر تا حدودی ضعیف می شود. پس از اتمام تحصیلات در دبیرستانهای "لوهاور" و "لیون" به تدریس فلسفه پرداخت. پس از مدتی تصمیم گرفت که برای کامل شدن تحقیقاتش در زمینه فلسفه راهی آلمان شود. با استفاده از یک بورس تحصیلی به آلمان رفت و در برلین به ادامهٔ تحصیل پرداخت. در اینجا بود که آشنایی عمیقتری با آثار فیلسوفان بزرگی همچون مارتین هایدگر ( فلسفه اصالت وجود یا اگزیستانسیالیسم) و ادموند هسرل (فلسفه پدیدار شناسی) پیدا کرد. اما پس از چندی تاب تحمل حکومت نازی را نیاورد، به پاریس برگشت و کار تدریس فلسفه را دنبال نمود. سارتر از کودکي در پي کسب شهرت بود. به همین دلیل به نویسندگی روی آورد. با این همه مدتهای مدیدی نوشتههایش یکی پس از دیگری از سوی ناشران بازگشت داده میشدند و او بدینخاطر نتوانست به آرزوی دیرینهاش جامه عمل بپوشاند. اما در ۱۹۳۸ و با نگارش نخستين رمان فلسفياش با نام «تهوع» به شهرتی فراگير دست يافت. در اين رمان تکان دهنده دلهره وجود و بيهودگی ذاتی هستی، با جسارتی بی سابقه ترسيم شده است. پس از آن، نگارش مجموعه اي از داستانها با نام «ديوار» (۱۹۳۹) را آغاز كرد که به دليل شروع جنگ دوم جهاني ناتمام ماند. در سال ۱۹۶۴ جایزه ادبیات نوبل به سارتر تعلق گرفت، ولی او از پذیرفتن این جایزه سر باز زد. ژان-پل سارتر در روز ۱۵ آوریل ۱۹۸۰ در سن ۷۵ سالگی در بیمارستان بروسه پاریس در پی ادم ریوی از دنیا رفت. او حتی تا پایان عمر یک چهره سرشناس جهانی باقی ماند؛ خبر درگذشت او به سرعت در سراسر جهان پخش شد و حدود ۵۰هزار نفر در پاریس در مراسم خاکسپاریش شرکت کردند، در حالی كه بیش از ده سال از افول سارتر در فرانسه گذشته بود. این مراسم پرجمعیت ترین تشییع جنازه یك فیلسوف در قرن بیستم بود؛ از این نظر می توان او را به ولتر - فیلسوف بزرگ عصر روشنگری فرانسه - تشبیه نمود.